یــا مـقـلـب الـقـلـوب و الــابـصـار.. سـال نــو آمـد و نـیـامـد یــار ..
یــا مـدبــر الـیــل و الـنـهــار .. بـی حضــورش چـه اشتـیـاق بــهــار ..
یـــا مـحـول الـحــول و الــاحــوال .. مـنـتـهـی کـن فــراغ را بــه وصـال ..
حـول حـالــنــا الـی احـسن الـحــال .. بــه امـیـد فــرج هـمـیـن امـسـال ..
#اللهم-عجل-لولیک-الفرج
آرزوی ِ سـالـی سـرشـار از خـیــر ُ بــرکــت ُ سلــامـتـی و خـوشبـخـتـی زیــر سایـه ی
آقـا امـام زمـان (عـج) و در کـنـار خــانــواده ی عـزیــزتــون بــراتــون آرزو دارم ..
در زندگی آدمیزاد روزهایی هست که حوصله ی هیچ کسی را ندارد، از آدم ها خسته شده و تصمیم گرفته از دست شان فرار کند، سر بگذارد به کوه و بیابان...
روزهایی هست که حوصله ی هیچ بنی بشری را نداری...
دوست داری با خودت تنها باشی و خلوت کنی...راه بروی و فکر کنی...
روزهایی که دوست داری چند ساعت بیشتر از حد معمول در تختخواب بمانی، بیشتر بخوابی....
اصلا از تختت پایین نیایی، همانجا بمانی و کتاب بخوانی...
آدمیزاد است و این دیوانگی هایش...این بی حوصلگی هایش...
من اما به جایی رسیده ام که حوصله ی خودم را ندارم دیگر، در واقع می شود گفت حوصله ام از دست ِ خودم سر رفته...
دلم میخواهد از خودم فرار کنم...خود ِ واقعی ام...
نه آنکه بقیه می بینند...نه آن مشاور مهربان...نه آن آدم ِ صبور...نه آن آدم موفق ِ زبانزد ِ فامیل...
خود ِ بی نقاب م را می گویم...
من آدم ِ اشتباه نکردن بودم، آدم ِ موفقی که همیشه پیروز بوده، دست به هر کاری زده، بُرده...
از هر آزمون و امتحانی سر بلند بیرون آمده...
آدمی که پله های ترقی را دو تا یکی طی کرده، یک وقت هایی آن وسط میانبر زده حتی، سوار ِ آسانسور شده...
آدمی که بیشتر تصمیم هایش درست بوده...
اما این روزها میزان اشتباهاتم بیشتر از حد ِ مجاز است..
به مرحله ی خطرناکی رسیده ام...چراغ قرمزها روشن شده...آن ها را از دور می بینم...
افکار اشتباهی ، انتخاب های اشتباهی، تصمیم های اشتباهی...
کار به جایی رسیده که دیگر می ترسم تصمیم جدید بگیرم، ترجیح میدهم مدتی در سکوت بمانم...
در سکون...
هیچ حرکتی نکنم، مغزم را تعطیل کنم، نگذارم داده پردازی کند،
چند وقتی همینطور بیکار بماند و برای خودش مشغول باشد...
می خواهم هیچ کار ِ جدیدی نکنم، تصمیم جدیدی نگیرم، تابع ِ قانون ِ هر چه پیش آید خوش آید باشم
و خودم را با تکرار ِ جمله ی "فقط دیکته ی نانوشته ست که غلط ندارد"،
گول بزنم، تا زمان بگذرد و ببینم قرار است چه شود؟
و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:
لبیک یا حسین! لبیک…
حسین (ع) نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند…
و من باز می گویم:
لبیک یا حسین!
حسین (ع) شمشیر می خورد من سر پدرم داد می زنم و می گویم:
لبیک یا حسین!
حسین (ع) سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:
لبیک یا حسین! لبیک…
حسین (ع) از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید؛
و من در پس خنده هایم فریاد میزنم:
لبیک…
حسین (ع) رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟
من به دوستم دروغ میگویم و باز فریاد می زنم:
لبیک…
حسین (ع) سینه اش سنگین شده است... کسی روی سینه است...
حسین(ع) به من نگاه می کند می گوید: تنهایم یاریم کن…
من گناه می کنم و باز فریاد می زنم:
لبیک…
خورشید غروب کرده است…
من لبخندی می زنم و می گویم:
اللهم عجل لولیک الفرج…
حسین(ع) به مهدی(عج) نگاه می کند و می گوید:
“مهدی (عج) من کسی را نداشتم که بگوید سرباز توئم...
اگر کسی نبود یاریم کند، ادعا کننده ای هم نبود…تو از من مظلوم تری…”
به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:
“دوستت دارم تنهایت نمی گذارم…”
مهدی (عج) به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند…
و من همچنان تظاهر میکنم که دیگر کربلا تکرار نخواهد شد....
اما:
مهدی (عج) تنهاست…
حسین (ع) تنهاست…
و کربلایی دیگر در راه است…
و به هیچ آشنایی / جواب پس نمی دهد..
هومن شریفی
آیا سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری
نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری
بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن.
سقفی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟ آری
لحظهای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری
پس خوشبختی بسیار خوشبخت...
باز امشب دل من غرقِ گله شد
بی تاب و بی رمق بی حوصله شد
دردا که دوری دردا!
ای آرزوی فردا تو بیا تو بیا
نداری خبر ز حالِ من نداری
که دل به جاده میسپاری
سحر ندارد این شبِ تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه دار
سحر ندارد این شبِ تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه دار
از من دیگر اثری در آینه نیست
پیدا کن تو مرا این فاصله چیست
ای معنی شعرِ ترِ من
پرواز جاری در پرِ من تو بیا تو بیا
سرگردانم بر سرِ کویت
شب میبارد از سرِ مویت
نداری خبر ز حالِ من نداری
که دل به جاده میسپاری
سحر ندارد این شبِ تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه دار
نداری خبر ز حالِ من نداری
که دل به جاده میسپاری
سحر ندارد این شبِ تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه دار
سحر ندارد این شبِ تار
مرا به خاطرت نگه دار
گروه چارتار
یک چیزهایی را برای خودتان نگهدارید ؛
بگذاریدشان ته ته دلتان و شبی نصفه شبی بروید سراغشان و یادش کنید .
عکس هایی باید باشد که فقط خودتان ببینید .
ته شیشهء عطری که فقط خودتان بویش را به یاد داشته باشید...
یک حس هایی باید فقط مال خوتان باشد .
خساست کنید از بازگوییش . به کسی ندهید...
رفتنی اگر خواست برود بگذارید برود...اصرار نکنید به ماندنش...
اما خاطره ها را سفت بچسبید رها نکنید .
خاطره ها گاهی نیمه شبی که دیوانه شدید دستتان را میگیرد ، شک نکنید...
بعضی کلمات مال شما هستند . به دیگران ندهید .
عادت کنید کلمه ها را حراج نکنید . کلمات حرمت دارند .
کاربردشان را محدود کنید به دیگرانی که دوست تر میدارید .
تماشا کنید ، نبینید . گوش بسپارید ، نشنوید. لمس کنید ، به خاطره بسپارید .
نامه های کاغذی بنویسید . نترسید . بگذارید اشکی هم بچکد کاغذتان را خراب کند..
یاد بگیرید دل یک حجم ضربان دار کوچک است ، نشکنیدش غصه دارش نکنید .
اگر خط اشکی را روی صورتی میشود با انگشت اشاره پاک کنید ،دنبال دستمال کاغذی نگردید...
دنیا یک بار است . فردا صبح شاید نباشد .
نگذارید حسرت چیزهایی که در دستانتان بود یک عمر بماند بر دلتان...امروز را زندگی کنید...
تاریخ انقضایت زود سَر خواهد آمد ...
هیــــــــچگــاه فراموش نخواهی کرد !
کسی آن بالا هست که سپاسگزار همه ی خوبی هایت باشد...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ . .
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ . .
اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ . .
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ . .
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ(ع) . .
من میخواهم آن قدر سکوت را پیشه کنم. .
تا نگویند نگفت نشنید نرفت . .
بگویند . .
گفت و شنید و رفت با سکوتش !
من میخواهم آنی باشم که همیشه آرزو داشتم. .
در سکوت. .
به ناگفتنی ها نجوا کنم. .
من میخواهم برهم. .
از کسانی که حرف چشم را نمی شنوند. .
من می خواهم بزدایم. .
غباری که از حرف های نگفته روی دلم باقی مانده. .
من میخواهم من باشم همین و بس. .
حال تویی که ندیدنی ها رو دیدی. .
نگفته ها رو میخوانی. .
راه نرفته ی من رو رفتی. .
بگو که من با سکوتم. .
گفتم و شنیدم و رفتم. .
یک سکانسهایی هست در زندگی که تکرار نشدنیست . .
کاملا" منحصر به فرد است برای هر آدم . .
سکانسی که هیچوقت در هیچ لحظه ای دیگر تکرار نمیشود ،
رنگ نمی بازد نه شبیه ش را دیگر میبینی و نه مثل آن تکرار میشود برایت . .
خاطره ایی که هربار آن را به یاد آوری . . سرشار میشوی. . گرم میشوی . .
این سکانس از زندگی چیزیست که باید آنرا برای خودت نگه داری،
دادش نزنی،برای کسی تعریف نکنی . .
بگذاری برای وقتهایی که دستهایت سرد است . .
وقتهای تنهایی . .
سکانسهای زندگیت وقتی میشود از گوشت و پوست و استخوانت باید حفظشان کنی . .
طوری توی ذهنت جایش دهی که هر بار که یادش می آوری ،هربار ، سالهای سال بعد . .
دیوانه شوی،وحشی شوی . .
این سکانسها را باید فقط برای خودت نگهداری به هیچکس ندهی . .
فقط برای خودت . . !