آقــا جــان ، یـا صاحب الزمان ، تـولدتون مـبــارکـ ..


السلـام و عـلیکـ یا صاحب الزمان ..





تمام پنجره ها رو به آسمان باز است

ببار حضرت باران که فصل اعجاز است

کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را
که بوسه بر اثر پات عین پرواز است

شده ترانه و ذکر لبم دعای فرج
اگر که ذکر تو باشی دعا هم آواز است

تو دیر کردی و ما مستحق سرزنشیم
چرا که علت تاخیر، قحطِ سرباز است

رسیده عمر و صبوری و طاقت آخر خط
بیا که روز وصال تو روز آغاز است

زمین بدون تو بی آفتاب مانده، ببین

تمام پنجره ها رو به آسمان باز است




تــولــدم

24 اُمین بهـار ُ اردیبهشت ِ‌زندگیم مــبارکــ ..


..بـ‌ه همین سادگی ، بـ‌ه همین خوشمزگی ..



سال ِ‌ نو مبارکــ ..



#بهار همـ‌ه ی طــراوتـش را مـدیــون یکـ گـل است .. گـل ِ زیـبـای ِ نــرگس ..


یــا مـقـلـب الـقـلـوب و الــابـصـار.. سـال نــو آمـد و نـیـامـد یــار ..

یــا مـدبــر الـیــل و الـنـهــار .. بـی حضــورش چـ‌ه اشتـیـاق بــهــار ..

یـــا مـحـول الـحــول و الــاحــوال .. مـنـتـهـی کـن فــراغ را بــ‌ه وصـال ..

حـول حـالــنــا الـی احـسن الـحــال .. بــ‌ه امـیـد فــرج هـمـیـن امـسـال ..



آرزوی ِ سـالـی سـرشـار از خـیــر ُ بــرکــت ُ سلــامـتـی و خـوشبـخـتـی زیــر سایـ‌ه ی

آقـا امـام زمـان (عـج) و در کـنـار خــانــواده ی عـزیــزتــون بــراتــون آرزو دارم ..

مــاه دوازدهــُم ..

مــاه دوازدهـم آمــد امــا...

مــاه دوازدهــم نـیــامـد!


این روزها ..

در زندگی آدمیزاد روزهایی هست که حوصله ی هیچ کسی را ندارد، از آدم ها خسته شده و تصمیم گرفته از دست شان فرار کند، سر بگذارد به کوه و بیابان...


روزهایی هست که حوصله ی هیچ بنی بشری را نداری...

دوست داری با خودت تنها باشی و خلوت کنی...راه بروی و فکر کنی...

روزهایی که دوست داری چند ساعت بیشتر از حد معمول در تختخواب بمانی، بیشتر بخوابی....

اصلا از تختت پایین نیایی، همانجا بمانی و کتاب بخوانی...

آدمیزاد است و این دیوانگی هایش...این بی حوصلگی هایش...



من اما به جایی رسیده ام که حوصله ی خودم را ندارم دیگر، در واقع می شود گفت حوصله ام از دست ِ خودم سر رفته...

دلم میخواهد از خودم فرار کنم...خود ِ واقعی ام...

نه آنکه بقیه می بینند...نه آن مشاور مهربان...نه آن آدم ِ صبور...نه آن آدم موفق ِ زبانزد ِ فامیل...

خود ِ بی نقاب م را می گویم...



من آدم ِ اشتباه نکردن بودم، آدم ِ موفقی که همیشه پیروز بوده، دست به هر کاری زده، بُرده...

از هر آزمون و امتحانی سر بلند بیرون آمده...

آدمی که پله های ترقی را دو تا یکی طی کرده، یک وقت هایی آن وسط میانبر زده حتی، سوار ِ آسانسور شده...

آدمی که بیشتر تصمیم هایش درست بوده...



اما این روزها میزان اشتباهاتم بیشتر از حد ِ مجاز است..

به مرحله ی خطرناکی رسیده ام...چراغ قرمزها روشن شده...آن ها را از دور می بینم...


افکار اشتباهی ، انتخاب های اشتباهی، تصمیم های اشتباهی...


کار به جایی رسیده که دیگر می ترسم تصمیم جدید بگیرم، ترجیح میدهم مدتی در سکوت بمانم...

در سکون...

هیچ حرکتی نکنم، مغزم را تعطیل کنم، نگذارم داده پردازی کند،

چند وقتی همینطور بیکار بماند و برای خودش مشغول باشد...

می خواهم هیچ کار ِ جدیدی نکنم، تصمیم جدیدی نگیرم، تابع ِ قانون ِ هر چه پیش آید خوش آید باشم

و خودم را با تکرار ِ جمله ی "فقط دیکته ی نانوشته ست که غلط ندارد"،

گول بزنم، تا زمان بگذرد و ببینم قرار است چه شود؟





نامه ای از سوی پروردگار به همه انسان ها

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام
( ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.
(یس 30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.
(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
(انبیا 87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.
(یونس 24)

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
(حج 73)

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .
( احزاب 10)

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.
(توبه 118)

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی
.(انعام 63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.
(اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟
(سوره شرح 2-3)

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟
(اعراف 59)

پس کجا می روی؟
(تکویر26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟
(مرسلات 50)

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.
(روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.
(انعام 60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم.
(قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.
(فجر 28-29)

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)

هل من ناصر ینصرنی؟”

حسین (ع) فریاد می زند: “هل من ناصر ینصرنی؟”



و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:
لبیک یا حسین! لبیک…

حسین (ع) نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند…
و من باز می گویم:

لبیک یا حسین!


حسین (ع) شمشیر می خورد من سر پدرم داد می زنم و می گویم:
لبیک یا حسین!

حسین (ع) سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:
لبیک یا حسین! لبیک…


حسین (ع) از اسب به زمین می افتد
عرش به لرزه در می آید؛
و من در پس خنده هایم فریاد میزنم:
لبیک…



حسین (ع) رمق ندارد باز فریاد میزند:
هل من ناصر ینصرنی؟
من به دوستم دروغ میگویم و باز فریاد می زنم:
لبیک…

حسین (ع) سینه اش سنگین شده است... کسی روی سینه است...
حسین(ع) به من نگاه می کند می گوید: تنهایم یاریم کن…

من گناه می کنم و باز فریاد می زنم:
لبیک…

خورشید غروب کرده است…
من لبخندی می زنم و می گویم:

اللهم عجل لولیک الفرج…


حسین(ع) به مهدی(عج) نگاه می کند و می گوید:
“مهدی (عج) من کسی را نداشتم که بگوید
سرباز توئم...
اگر کسی نبود یاریم کند، ادعا کننده ای هم نبود…تو از من مظلوم تری…”


به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:
“دوستت دارم تنهایت نمی گذارم…”

مهدی (عج) به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند…
و من همچنان تظاهر میکنم که دیگر کربلا تکرار نخواهد شد....
اما:

مهدی (عج) تنهاست…
حسین (ع) تنهاست…
و کربلایی دیگر در راه است…

می ترسم از ..

می ترسم از خودم ...

از خودی که رامش کرده ام ... آرام شده است ... کمی کم غذا

دیگر به هیچ کس نمی پرد ...

آسه میرود ... آسه می آید

می ترسم از روز انفجار ... روزی که از تمام اعتبارها بگذرم

میترسم از شب های آرامم ... از لبخندی که تحویل نگرانی های مادر میدهم ..

می ترسم ... از این همه که نیستم ....

می ترسم از آن روی خودم ... که سگ نیست / اما بالا که بیاید

به هیچ سکوتی قناعت نمی کند

مـــــــــــی ترسم از اینهمه که هستم و به رویم نمی آورم ...

از کرنومتری که تو به رویت نمی آوری / اما در من هی کم می شود

می ترسم از ...

صدایی که مهیب نیست / اما خوابم را میپراند ...

کسی در من / قلاده وا می کند

دستم را میگیرد / کشان کشان میبرد

و به هیچ آشنایی / جواب پس نمی دهد..


هومن شریفی

امروز را در امروز نفس بکش

تنها همین قدر که دستهایم در جیبم احساس بی کسی نکنند کافیست...

پرنده ِ مهاجر داریوش باشد یا دیوار سنگی ِ گوگوش
...

همینکه در گوشم بهانه ای برای نشنیدن دیگران است آرامم میکند...

قدم میزنم بی منت چشم هایی که لباس هایم را تحویل میگیرند یا نه


آزادم ... آزاد ... نه در قامت یک پرنده ... که در اوج انسان بودن و درگیری هایش آزادم

خاطراتم برای دیروز و آینده نگری ها برای فردا ...

امروز را در امروز نفس بکش

اصلا روی همین خط عابر پیاده زندگی کن .

آنقدر درکش کن که مهم نباشد برای دیگران خنده داری یا نه

حفظ آبرو باشد برای هر کس که تاییدش را از چشم دیگران گدایی میکند ...

آسمانت را با هیچ کس قسمت نکن

حتی نگذار بادبادک حسابت کنند

بادبادک تنها همان قدر از آسمان سهم میبرد که نخش به او اجازه دهد

اما خود را با خیال در زمین نبودن آرام میکند

نگذار هیچ نخی به تو وصل باشد

نخ ها تنها لایق عروسک های خیمه شب بازی هست و بس

درد دارد روزی بفهمی تمام حرکاتی که از تو سر می زند بابت تفکریست

که اکثریت به ذهنت القا کرده است

اسارت به میله های دورت نیست ... به حصار های دور تفکرت هست

تو تا وقتی محدود میشودی که از درونت محدود شدنی باشی


همه ی این حرف ها را هم کنار بگذار ...

دست خودت را بگیر و بی خیال تمام آنها که دو به دو قدم میزنند ، به دنیا سرک بکش

این روز ها شب نمی شوند که دوباره روز شوند

این روز ها را صرف کن ... از هر لحظه اش زندگی بیرون بکش

آنقدر که جانی برایش نماند و شب شود

تمام دغدغه های فلسفی ات را چند دقیقه گل بگیر

حتی بگذر از سوال همیشگی که خدا وجود دارد یا نه

تمام اعتقاداتت را چند لحظه کنار بگذر و ... زندگی کن

آزاد از هر اعتقادی ... که تو را محکوم به باید و نباید میکند

همان چند لحظه کافیست ... تا تنهاییت را بی ارزش نبینی

که درک کنی درد هایت به تو اصالت دارند

که اگر این نبودی و یک احمق بی سر و پا بودی درد هایت هم احمقانه بود

یاد بگیر درد هایت ارزش دارند ، زیرا از سر ِ خود بودن ِ تو شکل گرفته اند

بگذار دردی هم که میکشی شرافت داشته باشد

آنقدر به خودت برگرد که یادت بیاید هر انسانی با دیگری متفاوت است

خودت را کشف کن ... مگر میشود تو شبیه دیگری باشی ؟

اصلا چرا به این دنیا آمدی ؟ یکی از تو که بود کافی نبود ؟
...
خودت را بی اجازه کشف کن ...

باید چیزی درون تو باشد که تمام ِ دیگران جز خودت نداشته باشند

چیزی که تنها تو داری ... ایمان داشته باش وجود دارد ...

اگر پیدایش نمیکنی گناه توست

شاید آنقدر از خودت دور شده ای و دست به تقلید زده ای که درونت را گم کرده ای

خودت را کشف کن ... آلیس باش


درون تو سرزمین عجایبیست که نیاز به کشف دارد

اما تو همیشه درگیر ِ دنیای بیرونت هستی

همش میخواهی دیگران را کشف کنی ...

نیتشان را بفهمی ... اصلا بفهمی خوبند یا بد

خودت را ول میکنی به امان ِ خدا ...

آلیس سرزمین عجایب خودت باش ...

خودت را پیدا کن ... آنقدر خودِ جذابی درون هر انسان هست

که اگر کشفش کند آن را به هیچ حفظ آبرویی نمی فروشد

کی میخواهی باور کنی دنیا در بیرون تو تنها میگذرد

بی آنکه برایش مهم باشد تو هستی یا نه

و چه کودک یتیمی در درون تو هست ...

که تنهایش گذاشته ای و نخ هایت را به دست تایید گر اجتماع داده ای

هر چه اکثریت بگوید را میپذیری

هر چه اعتقادت بگوید را باور میکنی

هر چه به خوردت دهند را ، میخوری

کودکی درون تو ، به خیمه شب باز بودنت خیره شده

کی میرسد باور کنی تنها کسی که ارزش ِ خنداندن دارد کودک درون توست ....

خودت را زود تر از آن باور کن که دنیا مجبورت کند باور کنی ...

تولد ...

..تولدم مبارک ..






خوشبختی ..


آیا سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری



نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری



بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن.
سقفی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟ آری



لحظه‌ای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری

پس خوشبختی بسیار خوشبخت...





چهارفصل زندگی


در کتاب چارفصل زندگی

صفحه ها پشت سر هم می روند

هر یک از این صفحه ها یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند

*

آفتاب و ماه یک خط در میان

گاه پیدا گاه پنهان می شوند

شادی و غم نیز هر یک لحظه ای

بر سر این سفره مهمان می شوند

*

گاه اوج خنده ی ما گریه است

گاه اوج گریه ی ما خنده است

گریه دل را آبیاری می کند

خنده یعنی این که دل ها زنده است

*

زندگی ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

گر چه می گویند شادی بهتر است

دوست دارم گریه با لبخند را

مرا به خاطرت نگه دار


باز امشب دل من غرقِ گله شد

بی تاب و بی‌ رمق بی‌ حوصله شد

دردا که دوری دردا!

ای آرزوی فردا تو بیا تو بیا

نداری خبر ز حالِ من نداری

که دل‌ به جاده میسپاری

سحر ندارد این شبِ تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

سحر ندارد این شبِ تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

از من دیگر اثری در آینه نیست

پیدا کن تو مرا این فاصله چیست

ای معنی شعرِ ترِ من

پرواز جاری در پرِ من تو بیا تو بیا

سرگردانم بر سرِ کویت

شب می‌بارد از سرِ مویت

نداری خبر ز حالِ من نداری

که دل‌ به جاده میسپاری

سحر ندارد این شبِ تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

نداری خبر ز حالِ من نداری

که دل‌ به جاده میسپاری

سحر ندارد این شبِ تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

سحر ندارد این شبِ تار

مرا به خاطرت نگه دار


گروه چارتار

خودتان ...


یک چیزهایی را برای خودتان نگهدارید ؛


بگذاریدشان ته ته دلتان و شبی نصفه شبی بروید سراغشان و یادش کنید .


عکس هایی باید باشد که فقط خودتان ببینید .


ته شیشهء عطری که فقط خودتان بویش را به یاد داشته باشید...


یک حس هایی باید فقط مال خوتان باشد .


خساست کنید از بازگوییش . به کسی ندهید...


رفتنی اگر خواست برود بگذارید برود...اصرار نکنید به ماندنش...


اما خاطره ها را سفت بچسبید رها نکنید .


خاطره ها گاهی نیمه شبی که دیوانه شدید دستتان را میگیرد ، شک نکنید...


بعضی کلمات مال شما هستند . به دیگران ندهید .

عادت کنید کلمه ها را حراج نکنید . کلمات حرمت دارند .


کاربردشان را محدود کنید به دیگرانی که دوست تر میدارید .


تماشا کنید ، نبینید . گوش بسپارید ، نشنوید. لمس کنید ، به خاطره بسپارید .


نامه های کاغذی بنویسید . نترسید . بگذارید اشکی هم بچکد کاغذتان را خراب کند..


یاد بگیرید دل یک حجم ضربان دار کوچک است ، نشکنیدش غصه دارش نکنید .


اگر خط اشکی را روی صورتی میشود با انگشت اشاره پاک کنید ،دنبال دستمال کاغذی نگردید...


دنیا یک بار است . فردا صبح شاید نباشد .


نگذارید حسرت چیزهایی که در دستانتان بود یک عمر بماند بر دلتان...امروز را زندگی کنید...

خوبـــــــــ که باشی

خوبـــــــــ که باشی
برایشان عادی می شوی
تکراری می شوی!

تاریخ انقضایت زود سَر خواهد آمد ...


مهرتـــ
وفایتـــــ
نجابتتـــــــ
خوبی اتـــــــ
وظیفهــــ خواهد شد !

تو "بــــــــــــــاید " خوب باشی !
با خودت می گویی : خدای من !
این است تقاص ِ مـــــن ؟!!

محبتم !
مِـهرم !
وفایم !
نجابتم !
.
.
.

اگر همه چیز مثل گذشته بازگردد ،

دلتـــــ ،
غرورتــــــــ ،
باز نخواهد گشت !
غرور "پودر " شده ات !!

تـــــــــــــــــــــــــو

هیــــــــچگــاه فراموش نخواهی کرد !



درآن وقتـــــــــــ
درآن لحظهـــــــــــــــ
در آن مکان
غرورتـــــــــ به "یغما" رفتــــــــ ..



اما عزیزکم تو خوبــــــ بمان !

کسی آن بالا هست که سپاسگزار همه ی خوبی هایت باشد...



السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین..

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ . .


وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ . .


اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ . .


اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ . .


وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ(ع) . .



زندگی . .

زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد...


ساده‌ها،سطحی نیستند خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفۀ ملاصدرا باشد.


مشکل ما این نیست که برای شیرین‌ کردن زندگی،معجزه نمیکنیم،


مشکل ما این است که همان قدر که ویران میکنیم،نمی‌سازیم.


همانقدر که کهنه می‌کنیم،تازگی نمی‌بخشیم،

مانقدر که دور می‌شویم،بازنمی‌گردیم،

 همانقدر که آلوده می‌کنیم،پاک نمی‌کنیم.

همانقدر که تعهدات و پیمان‌های نخستین خود را فراموش می‌کنیم،آنها را به یاد نمی‌آوریم،

 همانقدرکه از رونق می‌اندازیم،رونق نمی‌بخشیم.

مشکل این است که از همه رویاهای خوش آغاز دور می‌شویم و این دور شدن به معنای قبول سلطه بیرحمانۀ زمانه است بر سر قول ‌و قرارهای نخستین نماندن باور پیرشدگی روح است و خواجه‌گی عاطفه...

عیب ندارد حوصله داشته باش،قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است…

سخت است که زندگی را به یک عاشقانۀ آرام تبدیل کنی سخت است،


میدانم … باید اما...

" نادر ابراهیمی __ یک عاشقانه آرام "


خدایا شکرت . . :)

یک بعد از ظهر دلنشین آفتاب رو چند می خری؟

قیمت یک روز بارانی چنده؟ حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی تو یه صبح بهاری یک چک پول بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟
اگه نصف روز هم بشینی و به نیلوفری که کنار جاده دراومده نگاه کنی،بوته اش ازت پول
بلیت نمی گیره . .

چرا وقتی رعد و برق میزنه،فرار میکنی؟!میترسی برق بگیرتت،نه . . اون میخواد ابهتش رو نشونت بده.آخه بعضی وقتا یادمون میره چرا بارون میاد،اینجوری میخواد بگه منم هستم . .


هیچوقت شده بگی دستت دردنکنه؟شده ازخودت بپرسی چرا تمام وجودش رو روی سره ما گریه میکنه؟ . .

هیچوقت شده از خورشید بپرسی که وقتی ذره ذره وجودش رو انرژی میکنه و به موجودات میبخشه،ماهانه چه قدر میگیره؟

چرا نیلوفر صبح باز مشه و ظهر بسته میشه؟ آیا بابت این کارش حقوق میگیره؟


تاحالا شده به خاطراینکه زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی،پول بلیت بدی؟


قشنگترین سمفونی طبیعت رو میتونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی...قیمت بلیتش هم دل تومن..!
توکه قیمت همه چیز رو با پول می سنجی !

تاحالا شده ازخدا بپرسی قیمت یه دست سالم چنده؟

چه قدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟

وخیلی پرسشها مثل این ... که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه . .

اونوقت تو موجود خاکی،اگه یه روز یکی از دارایی هات رو ازت بگیرن،زمین و زمان رو به بد و بیراه میگیری . .
پشت قباله ات که ننوشتن اینه همه لطف‌ِ ،اگه صاحبش بخواد میتونه همه رو آنی ازت پس بگیره!!!

اگه روزی فهمیدی،یه لیتر بارون چنده؟ قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده ؟

چه قدر باید بابت مکالمه روزانمون به خدا پول بدیم ؟


اون وقت میفهمی چرا تو این دنیا هستی !


خدایا ، شکرت . .

سکوت ِ من !


من میخواهم آن قدر سکوت را پیشه کنم. . 

تا نگویند نگفت نشنید نرفت . .

بگویند . .

گفت و شنید و رفت با سکوتش !


من میخواهم آنی باشم که همیشه آرزو داشتم. .

در سکوت. .

به ناگفتنی ها نجوا کنم. .

من میخواهم برهم. .

از کسانی که حرف چشم را نمی شنوند. .

من می خواهم بزدایم. .

غباری که از حرف های نگفته روی دلم باقی مانده. .


من میخواهم من باشم همین و بس. .

حال تویی که ندیدنی ها رو دیدی. .

نگفته ها رو میخوانی. .

راه نرفته ی من رو رفتی. .

بگو که من با سکوتم. .

گفتم و شنیدم و رفتم. .


سکانس های زندگی . .

یک سکانسهایی هست در زندگی که تکرار نشدنیست . .


کاملا" منحصر به فرد است برای هر آدم . .


سکانسی که هیچوقت در هیچ لحظه ای دیگر تکرار نمیشود ،


رنگ نمی بازد نه شبیه ش را دیگر میبینی و نه مثل آن تکرار میشود برایت . .


خاطره ایی که هربار آن را به یاد آوری . .  سرشار میشوی. . گرم میشوی . .


این سکانس از زندگی چیزیست که باید آنرا برای خودت نگه داری،


دادش نزنی،برای کسی تعریف نکنی . .


بگذاری برای وقتهایی که دستهایت سرد است . .


وقتهای تنهایی . .


سکانسهای زندگیت وقتی میشود از گوشت و پوست و استخوانت باید حفظشان کنی . .


طوری توی ذهنت جایش دهی که هر بار که یادش می آوری ،هربار ، سالهای سال بعد . .


دیوانه شوی،وحشی شوی . .


این سکانسها را باید فقط برای خودت نگهداری به هیچکس ندهی . .


فقط برای خودت . . !