یا ضامن آهو ...

زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟


بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟


گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام


ضامن چشمان آهو هابه دادم میرسی ؟


شهادت آقا امام رضا (ع) رو تسلیت میگم


ان شاالله پنج شنبه میرم مشهد 



شاهکار هنری !!!

در یکی از روز های سر زمستانی در شهر کرج برف شدیدی شروع به باریدن کرد و تمام شهر مملو از برف و سپید پوش شد


دختر زیبا و مهربونی به اسم نازی تصمیم گرفت یه ادم برفی خوشگل بسازه


این شما و این هم شاهکار نازییییییییییییی





ادامه مطلب ...

یادته ...؟

یادته ...؟

جای خالی رو پر کن بفرست ...

باید خاطره مشترکی بین من و تو باشه ...


این sms چند روز پیش برام اومد تقریبا به تمام ادد لیستم فرستادم


خیلی  خاطره های خوب و بامزه ای برام اومد که با خوندن هر کدوم نا خود آگاه یه لبخند میزدم و میرفتم به اون خاطره ...


از دوران نی نی بودنم که من یادم نبود برام فرستاده بودن تا همین یکی دو ماه پیش ...

خیلی حس خوبی بود  

کلا نسبت به یکی دو ماه گذشته زندگی برام خیلی قشنگ تر و پر معنا تر شده و مهم ترین دلیلش هم اینه که قدر آدما و چیزایی که دوسشون دارم و خیلی بیشتر از قبل میدونم و کلا دیدم نسبت به همه چی عوض شده و بازم خواهد شد ... 


قدر لحظه لحظه ی زندگی تون رو بدونید ...




دیروز امروز فردا ...

میهمانِ جا خوش کردهء دیروز که باشی

امروزت همیشه بارانیست

فردا یی نمیبینی

شبت به درازایِ جاده هایِ حسرت

پشتِ هیاهویِ فراموشیست

دیروز را ببوس

بقچه پیچش کن

بگذارش سرِ طاقچهء خاطره بماند

خاک نمیخورد٫ نترس

امروزی دوباره بساز

با خشتی از رویا

چراغانی کن ایوانِ مهربانی را

با یک سبد آرزوهای سپید

به استقبالِ فردا بنشین...

خدایا

سلام مهربونم.

 امدم که باز هم باهات حرف بزنم و از همه اون چیزهایی که بهتر از من خبر داری برات بگم. خودت که خوب می دونی کسی به جز تو حوصله شنیدن حرفهای من را نداره .

هر کی به فکر کارای خودشه تا می آی با یکی حرف بزنی می بینی یه عالمه گفتی آخرش طرف می گه راستی شنیدی سیب زمینی گرون شده !
 یا اگه خیلی دیگه لطف کنه می گه ببخشید من باید برم .

می دونی خدا با اینکه می دونم هیچ وقت جوابی از تو در غالب یه موجود خاکی نخواهم شنید و هیچ وقت موفق به دیدار خاکی با تو نخواهم بود ولی وقتی فکر می کنم که تو هستی و گوش می دی ارومتر می شم .

نمی دونم می خواهی چکار کنی نمی دونم که برای لحظه ای بعد چه چیزی مهیا شده ولی می دونم هر چی هست ازش گریزی نیست .


خدایا،چه قدر زیاد بوده اند روز هایی که به من سلام کردی ومن مغرورانه بدون دادن پاسخی روی برگردانم.آری مهربانم،تو از همان روزی که
صورت من را در بطن مادر نقاشی میکردی به من سلام کردی .

شاید در آن ایام کودکی و دوران پاکی با هر گریه ای وبا هر لبخند کودکانه ای بهتر از امروز جوابگویت بودم.

اما با بزرگترشدن وقد کشیدنم غرور وکبرسر پای وجودم را فراگرفت ومن شدم آن انسان خودخواه وخود دوست.

فراموشم شد که خالقی دارم که منتظر من است نه به خاطر نیاز بلکه به خاطر عشق به بنده اش،آخر او که نیازی به من خاکی ندارد این منم که سرپا نیازم ومحتاج او.


با تمام ناسپاسی هایم ، با طلوع روزی دوباره به من سلام کردی ودرهای پراز مهر وبخشندگیت را برروی من گشوده ی اما باز بی اعتنا از کنار آنها گذشتم و فراموش کردم که خالق بزرگی چون تو من حقیر را آفریدو من بی تو هیچم.

وای از آن روزی که موفقیتی را کسب کردم وآن ر ا تنها نتیجه کار خود دانستم و صاحب اصلی را فراموش کردم اما روزی که شکستی در زندگی ام سر زد آن را تنها به توی مهربان نسبت دادم وتوی یگانه را عامل شکست تلقی کردم.

خدایا،من را به خاطر ناشکری هایم ،به خاطر تمامی فراموش کاری هایم ببخش.

دوست ...

من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند

شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست ؟ "


فریدون مشیری

بعضی ها ...

بعضی از آدمها ، پُر از مفهوم ِ بودنند..
پُر از حس های ِخوبند..
 پُر از حرفهای ِنگفته اند...
چه هستند ، هستند و چه نیستند ، هستند...
یادشان.. خاطرشان.. حس های ِخوبشان..
آدمها بعضی هایشان ، سکوتشان هم پُر از حرف هست...
پُر از مرحم ، به هر "زخم" است...


کسی ...

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و جنوب ترین جنوب
در همه حال
همیشه در همه جا
آه ...
با که بتوان گفت ؟
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
دگر کافی ست

حمید مصدق

سوتی !

سوتی داداشی عزیزم


برام از عابر به جای شارژ 2 هزار تومنی شارژ 20 هزار تومنی خرید


منم بعد اینکه شارژ کردم فهمیدم


هنوزم قیافش همین شکلیه


و منو این همه خوشبختی محالهههههههههههههه

سن و سال !

شخصی می گفت من بیست و یک سال دارم ...
یزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی بیست و یک سال دارم باید بگویی بیست و یک  سال را دیگر ندارم !!!
راستی شما به جای سالهایی که دیگه ندارین , چی دارین ؟


پ.ن : سن اصلی یه چیز دیگه بود اما من سن خودم و گفتم قشنگ تر باشه :دی


تعطیل !!!

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است ...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی ...
در دلـت بخنــدی
به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت
صف کشیده اند ...
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ...


سواری ...

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.

پرسیدم: «چرا می خندی؟»

پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»
... ...
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»

گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»

با تعجب ازش پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»

پاسخ داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»

پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»

جواب داد: « هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز »

راه ...

هر از گاهی توقف در ایستگاه بین راه...

فرصت خوبی است برای دیدن مسیر طی شده و نگریستن به راه در پیش رو...
گاهی برای رسیدن باید نرفت...


السّلام علیک یا ابا عبد الله الحسین . . .

حسین یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است ، و آن " نیمه تمام گذاشتن حج " ! و به سوی شهادت رفتن است.

حجی که همه ی اسلافش ، اجدادش ، جدش و پدرش برای احیای این سنت ، جهاد کردند ، این حج را نیمه تمام می گذارد و شهادت را انتخاب می کند

مراسم حج را به پایان نمی برد ، تا به همه ی حج گزاران تاریخ ، نماز گزاران تاریخ ، مومنان به سنت ابراهیم ، بیاموزد که اگر امامت نباشد ، اگر هدف نباشد ، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد ، چرخیدن بر گرد خانه ی خدا ، با خانه ی بت ، مساوی است .

در آن لحظه که حسین حج را نیمه تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد ، کسانی که به طواف ، همچنان در غیبت حسین ، ادامه دادند ، مساوی هستند با کسانی که در همان حال ، بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند .

برگرفته از کتاب حج ( زنده یاد دکتر علی شریعتی )


باران ...

با تو هستم!
صدای باران را می شنوی،
دانه های باران را لمس می کنی،
سرت را بالا بگیر،
روح آبی ات را در فیروزه بیکران آسمان به پرواز در بیاور...
و ترنم باران را با تمام وجود لمس کن تا باور کنی که ...
تنها نیستی ...


زندگی ... !


زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است

و تو درآن غرق ...

این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ،

آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى،

راهرو را جارو مى کنى،

مبلها به هم ریخته است،

مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى،

در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهات مانده است .

یکی از مهمان ها که الان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود

و چهارچشمى همه چیز را مى پاید...

از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى،

از حیاط به توى هال مى پرى،

از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى

پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن

وحسین و مهین و شهین .......

غرقه درهمین کشمکش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات

مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى

که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است ...

از آن رد مشو...!

لحظه اى همه چیز را رها کن ،

خودت را خلاص کن،

بایست و با خودت روبرو شو،

نگاهش کن

خوب نگاهش کن

او را مى شناسى ؟

دقیقا ور اندازش کن

کوشش کن درست بشنا سی اش،

درست بجایش آورى

فکر کن ببین این همان است که مى خواستى باشى ؟

اگر نه

پس چه کسى و چه کارى فوری تر و مهم تر از اینکه

همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و

تقلیدى و بی دوام و بى قیمت

را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،

او را درست کنى،

فرصت کم است

مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد

مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند،

آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد...


دلم ...

این روزها دلم زیاد می گیرد...
نمی دانم تنگ است یا هوای کسی را دارد...
هرچه هست حس زیبایی است ...
با این فصل میخواند...


کسی باشد ...

همیشه باید کسی باشد
که معنی سه نقطه‌های انتهای جمله‌هایت را بفهمد
همیشه باید کسی باشد
تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد
باید کسی باشد
... که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد
کسی باشد
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
بفهمد به توجهش احتیاج داری
بفهمد که درد داری
که زندگی درد دارد
که دلگیری
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران
برایِ بوسیدنش
برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است
همیشه باید کسی باشد
همیشه...!




چشم بارانی !

سلام ای چشم بارانی ! پناهم می دهی امشب ؟
سوالم را که می دانی ! پناهم می دهی امشب ؟

منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی ، پناهم می دهی امشب ؟
...
میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی ، پناهم می دهی امشب ؟

دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
در این هنگام رو حانی ، پناهم می دهی امشب ؟

به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی ، پناهم می دهی امشب ؟

رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی ، پناهم می دهی امشب ؟

نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خوانی ؟ پناهم می دهی امشب ؟



من خودم هستم ...

من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ،
برای خودم آرایش می کنم-  گاهی ملایم -گاهی غلیظ،
می رقصم- گاه آرام ، گاه تند
می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...

من خودم هستم ...