امروز را در امروز نفس بکش

تنها همین قدر که دستهایم در جیبم احساس بی کسی نکنند کافیست...

پرنده ِ مهاجر داریوش باشد یا دیوار سنگی ِ گوگوش
...

همینکه در گوشم بهانه ای برای نشنیدن دیگران است آرامم میکند...

قدم میزنم بی منت چشم هایی که لباس هایم را تحویل میگیرند یا نه


آزادم ... آزاد ... نه در قامت یک پرنده ... که در اوج انسان بودن و درگیری هایش آزادم

خاطراتم برای دیروز و آینده نگری ها برای فردا ...

امروز را در امروز نفس بکش

اصلا روی همین خط عابر پیاده زندگی کن .

آنقدر درکش کن که مهم نباشد برای دیگران خنده داری یا نه

حفظ آبرو باشد برای هر کس که تاییدش را از چشم دیگران گدایی میکند ...

آسمانت را با هیچ کس قسمت نکن

حتی نگذار بادبادک حسابت کنند

بادبادک تنها همان قدر از آسمان سهم میبرد که نخش به او اجازه دهد

اما خود را با خیال در زمین نبودن آرام میکند

نگذار هیچ نخی به تو وصل باشد

نخ ها تنها لایق عروسک های خیمه شب بازی هست و بس

درد دارد روزی بفهمی تمام حرکاتی که از تو سر می زند بابت تفکریست

که اکثریت به ذهنت القا کرده است

اسارت به میله های دورت نیست ... به حصار های دور تفکرت هست

تو تا وقتی محدود میشودی که از درونت محدود شدنی باشی


همه ی این حرف ها را هم کنار بگذار ...

دست خودت را بگیر و بی خیال تمام آنها که دو به دو قدم میزنند ، به دنیا سرک بکش

این روز ها شب نمی شوند که دوباره روز شوند

این روز ها را صرف کن ... از هر لحظه اش زندگی بیرون بکش

آنقدر که جانی برایش نماند و شب شود

تمام دغدغه های فلسفی ات را چند دقیقه گل بگیر

حتی بگذر از سوال همیشگی که خدا وجود دارد یا نه

تمام اعتقاداتت را چند لحظه کنار بگذر و ... زندگی کن

آزاد از هر اعتقادی ... که تو را محکوم به باید و نباید میکند

همان چند لحظه کافیست ... تا تنهاییت را بی ارزش نبینی

که درک کنی درد هایت به تو اصالت دارند

که اگر این نبودی و یک احمق بی سر و پا بودی درد هایت هم احمقانه بود

یاد بگیر درد هایت ارزش دارند ، زیرا از سر ِ خود بودن ِ تو شکل گرفته اند

بگذار دردی هم که میکشی شرافت داشته باشد

آنقدر به خودت برگرد که یادت بیاید هر انسانی با دیگری متفاوت است

خودت را کشف کن ... مگر میشود تو شبیه دیگری باشی ؟

اصلا چرا به این دنیا آمدی ؟ یکی از تو که بود کافی نبود ؟
...
خودت را بی اجازه کشف کن ...

باید چیزی درون تو باشد که تمام ِ دیگران جز خودت نداشته باشند

چیزی که تنها تو داری ... ایمان داشته باش وجود دارد ...

اگر پیدایش نمیکنی گناه توست

شاید آنقدر از خودت دور شده ای و دست به تقلید زده ای که درونت را گم کرده ای

خودت را کشف کن ... آلیس باش


درون تو سرزمین عجایبیست که نیاز به کشف دارد

اما تو همیشه درگیر ِ دنیای بیرونت هستی

همش میخواهی دیگران را کشف کنی ...

نیتشان را بفهمی ... اصلا بفهمی خوبند یا بد

خودت را ول میکنی به امان ِ خدا ...

آلیس سرزمین عجایب خودت باش ...

خودت را پیدا کن ... آنقدر خودِ جذابی درون هر انسان هست

که اگر کشفش کند آن را به هیچ حفظ آبرویی نمی فروشد

کی میخواهی باور کنی دنیا در بیرون تو تنها میگذرد

بی آنکه برایش مهم باشد تو هستی یا نه

و چه کودک یتیمی در درون تو هست ...

که تنهایش گذاشته ای و نخ هایت را به دست تایید گر اجتماع داده ای

هر چه اکثریت بگوید را میپذیری

هر چه اعتقادت بگوید را باور میکنی

هر چه به خوردت دهند را ، میخوری

کودکی درون تو ، به خیمه شب باز بودنت خیره شده

کی میرسد باور کنی تنها کسی که ارزش ِ خنداندن دارد کودک درون توست ....

خودت را زود تر از آن باور کن که دنیا مجبورت کند باور کنی ...

نظرات 2 + ارسال نظر
افسانه سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 07:36 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام نازگل جونم

یک روز ؛
یک جایی ،
یک غریبه ....
می شود همان اتفاق ناخوانده زندگیت !
که سالها به آرزویش نشسته بودی ....
اما ....
او فاتحه ی کل زندگیت را یک جا می‌خواند ... !!!

سلام عزیزممممممم :*

اوهومممم .. :‌(

مریم پنج‌شنبه 2 خرداد 1392 ساعت 04:57 ب.ظ

خیلی عمیق و مفید بود

مرسی عزیزم : )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد