دریا...

باز هم آمدی تو بر سر راهم


ای عشق می کنی دوباره گمراهم


در راه،من جوانی را به سر کردم


تنها از دیار خود سفر کردم


دیریست قلب من از عاشقی سیر است


خسته از صدای زنجیر است


دریا اولین عشق مرا بردی


دنیا دم به دم مرا تو آزردی


دنیا، سرنوشتم را به یاد آور


دریا، سرگذشتم را مکن باور


من غریبی قصه پردازم


چون غریبی غرق در رازم


گم شدم در غربت دریا


بی نشان و بی هم آوازم


می روم شبها به ساحلها


تا بیابم خلوت دل را


روی موج خسته دریا


می نویسم اوج غمها را


دانلود



سه نقطه ها ...

سه نقطه ها ...
گاهی پُرن از حرفای نگفته ...
گاهی پُرن از سکوت ...
گاهی پُرن از دلتنگی ...
گاهی پُرن از بغض ...
 گاهی پُرن از هیچ ...
بعضی روزها ,ما هم شبیه ... ایم !

سرنوشت خویش را باور کن

سرنوشت خویش را باور کن

که باری،همان توان نهفته است

و نرم می شکفد

و زندگی را از آن دست می آراید

که تو می خواسته ای



عقاب فاتح قله های زندگی باش

و مسافر صبور دشت های بی کران آن

و هم بدین سان است که واژه های "کار" و "زندگی "

معنای اصیل خویش را باز می یابند

و گل بوته های تلاش تو به گل می نشیند


به دره های عمیق احساس خویش سفر کن

که در آن جا کسی را جز خویشتن "خود"

باز نمی یابی


و لحظه ها را غنیمت شمار

و آنان را بنیاد دنیایی کن

هریک به فراخور خویش.

و هرگز نا امیدوار از فراز صخره های سخت زندگی

آینده را نظاره مکن

با ایمان به توان خویش از آن میانه راهی بگشا

به دنیای زیبای فرداها

و بدان که در امتداد هر راه که بر می گزینی

همواره دشواری در کمین است

که زندگی اگر نام آسانی داشت

دیگر بر زمین ، تلاش معنای خویش را

از کف می داد

و در آسمان ، رنگین کمان


شری هاوس هولدر

زندگی کن...

چشمهایت را ببند،
به دوران کودکیت برگرد،
7 ساله که بودی از زندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم بود،
و خنده های کودکانه ات از ته دل،

بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها

و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات.

......................

بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت،

دوست داشتنت پاک و بی ریا بود،

و بخشیدنت با رضایت ،

چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد،

و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!

.....................

چه شد؟
بزرگ شدی؟؟
نگاه معصومت سردرگم شد،

و خنده هایت از سر اجبار،
اگر حسود نشدی، اگر کینه به دل نگرفتی، و اگر متنفر نیستی ،
یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی
می بخشی در حالی که رنجیده ای،
با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی،

...................

برگرد !
باز هم کودکی باش سبکبار
روحت را آزاد کن
به خودت کمک کن تا از سردرگمی ها رها شوی،
تا بتوانی دوباره نفسی بکشی،
بخواه که تنها خودت باشی،
می توانی، تنها اگر بخواهی

......................

باز هم زندگی کن،
در انتظار لبخند گرم کودکانه ات
می توان بود؟...

امروز امروز است...



امروز امروز است ...

امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی...

از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش...

امروز هر چقدر دلها را شاد کنی...

کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش...

 امروز هرچقدر نفس بکشی...

جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه...

پس از اعماق وجودت نفس بکش...

امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن...

امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه...

پس صدایش کن...

او منتظر توست...

او منتظر آرزوهایت...

خنده هایت...

گریه هایت...

ستاره شمردن هایت...

و عاشق بودن هایت است...

امروز امروز است...

خدایا ، ممنونم ...

خدایا ، ممنونم ...

خدایا ممنونم که سلامتی دارم ...

ممنونم که سایه ی پدر و مادرم رو دارم ...

ممنونم که می توانم راه بروم و برای خودم چای بریزم ...

ممنونم که وقتی روی کاناپه دراز کشیدم ، توانش را دارم تا بلند شوم و کنترل تلویزیون را بردارم ...

ممنونم که زبان دارم و می توانم انتهای شام ، از مادرم برای غذای خوشمزه اش تشکر کنم ... با پدرم در مورد آینده صحبت کنم ...

ممنونم که دنیایت را با چشمانم ، رنگی می بینم ...

ممنونم که می توانم ، نابینایی را از خیابان رد کنم ...

ممنونم که می توانم بارهای پیره زنی تا درب منزلش ببرم و پیرزن از من تشکر کند و سیبی به من هدیه بدهد ...

ممنونم که می توانم کالسکه نوزاد ، مادری را بلند کنم و بالای پله ها بگذارم ...

ممنونم که می توانم بخندم ، گریه کنم ، بغض کنم ، دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند ...

ممنونم که دوستانی دارم تا روز تولدم را به من تبریک بگویند ...

خدایا ، دنیایت زیباست ، فقط ما باید این زیبایی های ساده را ببینیم...

با تمام سختی می خندم ...

لازم است ...

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟!

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

لازم است گاهی بشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟
لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!
و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟

زیبائی در فراتر رفتن از روزمرگی‌هاست ...


پ ن :  از صمیم قلب به ماهی عزیزم فوت پدر عزیز و مهربونش رو تسلیت میگم

 خدا رحمتشون کنه  غم آخرت باشه عزیز دلم ...


آهنگ وبلاگم رو عوض کردم خیلی بهم آرامش میده و مناسب حالم هستش


عیدتون مبارک :)

بهار آمد تا بگوید :

حتی اگر نمی شود که همیشه سبز ماند ...

ولی می توان دوباره و دوباره و دوباره ...

سبز و پر شکوفه و پر از جوانه شد ...




لحظات از آن شماست؛

آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید،...

رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزنید...

روزهاتون
رنگارنگ...


با آرزوی سلامتی و خوشبختی برای همه ی شما دوستای خوبم