باز هم آمدی تو بر سر راهم
ای عشق می کنی دوباره گمراهم
در راه،من جوانی را به سر کردم
تنها از دیار خود سفر کردم
دیریست قلب من از عاشقی سیر است
خسته از صدای زنجیر است
دریا اولین عشق مرا بردی
دنیا دم به دم مرا تو آزردی
دنیا، سرنوشتم را به یاد آور
دریا، سرگذشتم را مکن باور
من غریبی قصه پردازم
چون غریبی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشان و بی هم آوازم
می روم شبها به ساحلها
تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته دریا
می نویسم اوج غمها را
سرنوشت خویش را باور کن
که باری،همان توان نهفته است
و نرم می شکفد
و زندگی را از آن دست می آراید
که تو می خواسته ای
عقاب فاتح قله های زندگی باش
و مسافر صبور دشت های بی کران آن
و هم بدین سان است که واژه های "کار" و "زندگی "
معنای اصیل خویش را باز می یابند
و گل بوته های تلاش تو به گل می نشیند
به دره های عمیق احساس خویش سفر کن
که در آن جا کسی را جز خویشتن "خود"
باز نمی یابی
و لحظه ها را غنیمت شمار
و آنان را بنیاد دنیایی کن
هریک به فراخور خویش.
و هرگز نا امیدوار از فراز صخره های سخت زندگی
آینده را نظاره مکن
با ایمان به توان خویش از آن میانه راهی بگشا
به دنیای زیبای فرداها
و بدان که در امتداد هر راه که بر می گزینی
همواره دشواری در کمین است
که زندگی اگر نام آسانی داشت
دیگر بر زمین ، تلاش معنای خویش را
از کف می داد
و در آسمان ، رنگین کمان
شری هاوس هولدر
چشمهایت را ببند،
به دوران کودکیت برگرد،
7 ساله که بودی از زندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم بود،
و خنده های کودکانه ات از ته دل،
بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها
و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات.
......................
بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت،
دوست داشتنت پاک و بی ریا بود،
و بخشیدنت با رضایت ،
چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد،
و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
.....................
چه شد؟
بزرگ شدی؟؟
نگاه معصومت سردرگم شد،
و خنده هایت از سر اجبار،
اگر حسود نشدی، اگر کینه به دل نگرفتی، و اگر متنفر نیستی ،
یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی
می بخشی در حالی که رنجیده ای،
با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی،
...................
برگرد !
باز هم کودکی باش سبکبار
روحت را آزاد کن
به خودت کمک کن تا از سردرگمی ها رها شوی،
تا بتوانی دوباره نفسی بکشی،
بخواه که تنها خودت باشی،
می توانی، تنها اگر بخواهی
......................
باز هم زندگی کن،
در انتظار لبخند گرم کودکانه ات
می توان بود؟...
خدایا ، ممنونم ...
خدایا ممنونم که سلامتی دارم ...
ممنونم که سایه ی پدر و مادرم رو دارم ...
ممنونم که می توانم راه بروم و برای خودم چای بریزم ...
ممنونم که وقتی روی کاناپه دراز کشیدم ، توانش را دارم تا بلند شوم و کنترل تلویزیون را بردارم ...
ممنونم که زبان دارم و می توانم انتهای شام ، از مادرم برای غذای خوشمزه اش تشکر کنم ... با پدرم در مورد آینده صحبت کنم ...
ممنونم که دنیایت را با چشمانم ، رنگی می بینم ...
ممنونم که می توانم ، نابینایی را از خیابان رد کنم ...
ممنونم که می توانم بارهای پیره زنی تا درب منزلش ببرم و پیرزن از من تشکر کند و سیبی به من هدیه بدهد ...
ممنونم که می توانم کالسکه نوزاد ، مادری را بلند کنم و بالای پله ها بگذارم ...
ممنونم که می توانم بخندم ، گریه کنم ، بغض کنم ، دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند ...
ممنونم که دوستانی دارم تا روز تولدم را به من تبریک بگویند ...
خدایا ، دنیایت زیباست ، فقط ما باید این زیبایی های ساده را ببینیم...
با تمام سختی می خندم ...
پ ن : از صمیم قلب به ماهی عزیزم فوت پدر عزیز و مهربونش رو تسلیت میگم
خدا رحمتشون کنه غم آخرت باشه عزیز دلم ...
آهنگ وبلاگم رو عوض کردم خیلی بهم آرامش میده و مناسب حالم هستش
بهار آمد تا بگوید :
حتی اگر نمی شود که همیشه سبز ماند ...
ولی می توان دوباره و دوباره و دوباره ...
سبز و پر شکوفه و پر از جوانه شد ...
با آرزوی سلامتی و خوشبختی برای همه ی شما دوستای خوبم