باران ...

با تو هستم!
صدای باران را می شنوی،
دانه های باران را لمس می کنی،
سرت را بالا بگیر،
روح آبی ات را در فیروزه بیکران آسمان به پرواز در بیاور...
و ترنم باران را با تمام وجود لمس کن تا باور کنی که ...
تنها نیستی ...


زندگی ... !


زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است

و تو درآن غرق ...

این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ،

آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى،

راهرو را جارو مى کنى،

مبلها به هم ریخته است،

مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى،

در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهات مانده است .

یکی از مهمان ها که الان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود

و چهارچشمى همه چیز را مى پاید...

از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى،

از حیاط به توى هال مى پرى،

از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى

پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن

وحسین و مهین و شهین .......

غرقه درهمین کشمکش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات

مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى

که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است ...

از آن رد مشو...!

لحظه اى همه چیز را رها کن ،

خودت را خلاص کن،

بایست و با خودت روبرو شو،

نگاهش کن

خوب نگاهش کن

او را مى شناسى ؟

دقیقا ور اندازش کن

کوشش کن درست بشنا سی اش،

درست بجایش آورى

فکر کن ببین این همان است که مى خواستى باشى ؟

اگر نه

پس چه کسى و چه کارى فوری تر و مهم تر از اینکه

همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و

تقلیدى و بی دوام و بى قیمت

را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،

او را درست کنى،

فرصت کم است

مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد

مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند،

آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد...


دلم ...

این روزها دلم زیاد می گیرد...
نمی دانم تنگ است یا هوای کسی را دارد...
هرچه هست حس زیبایی است ...
با این فصل میخواند...


کسی باشد ...

همیشه باید کسی باشد
که معنی سه نقطه‌های انتهای جمله‌هایت را بفهمد
همیشه باید کسی باشد
تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد
باید کسی باشد
... که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد
کسی باشد
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
بفهمد به توجهش احتیاج داری
بفهمد که درد داری
که زندگی درد دارد
که دلگیری
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران
برایِ بوسیدنش
برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است
همیشه باید کسی باشد
همیشه...!




چشم بارانی !

سلام ای چشم بارانی ! پناهم می دهی امشب ؟
سوالم را که می دانی ! پناهم می دهی امشب ؟

منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی ، پناهم می دهی امشب ؟
...
میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی ، پناهم می دهی امشب ؟

دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
در این هنگام رو حانی ، پناهم می دهی امشب ؟

به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی ، پناهم می دهی امشب ؟

رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی ، پناهم می دهی امشب ؟

نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خوانی ؟ پناهم می دهی امشب ؟



من خودم هستم ...

من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ،
برای خودم آرایش می کنم-  گاهی ملایم -گاهی غلیظ،
می رقصم- گاه آرام ، گاه تند
می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...

من خودم هستم ...


خوشبختی !

برای خوشبخت بودن، فرش قرمز لازم نیست!

دفتری پر ز ورق، نمره بیست، یا اسکناس های هــــــــزاری، لازم نیست!

لباسی پر ز طلا، لازم نیست. به خدا، لازم نیست!

نیازی به فریاد حوادث نیست.!موسیقی باران، برای دلخوشی کافیست.


سلامی به پدر، نگاهی به خواهر کافیست.

 یرای خوشبخت بودن، آغوش گرم یک مادر کافیست.

سواری روی موج خیال، نشستن کنار یادگاریها، رفتن میان خاطره ها کافیست.
 
برای خوشبخت بودن، یک احساس کوچک خوشبختی کافیست...