این روزها ..

در زندگی آدمیزاد روزهایی هست که حوصله ی هیچ کسی را ندارد، از آدم ها خسته شده و تصمیم گرفته از دست شان فرار کند، سر بگذارد به کوه و بیابان...


روزهایی هست که حوصله ی هیچ بنی بشری را نداری...

دوست داری با خودت تنها باشی و خلوت کنی...راه بروی و فکر کنی...

روزهایی که دوست داری چند ساعت بیشتر از حد معمول در تختخواب بمانی، بیشتر بخوابی....

اصلا از تختت پایین نیایی، همانجا بمانی و کتاب بخوانی...

آدمیزاد است و این دیوانگی هایش...این بی حوصلگی هایش...



من اما به جایی رسیده ام که حوصله ی خودم را ندارم دیگر، در واقع می شود گفت حوصله ام از دست ِ خودم سر رفته...

دلم میخواهد از خودم فرار کنم...خود ِ واقعی ام...

نه آنکه بقیه می بینند...نه آن مشاور مهربان...نه آن آدم ِ صبور...نه آن آدم موفق ِ زبانزد ِ فامیل...

خود ِ بی نقاب م را می گویم...



من آدم ِ اشتباه نکردن بودم، آدم ِ موفقی که همیشه پیروز بوده، دست به هر کاری زده، بُرده...

از هر آزمون و امتحانی سر بلند بیرون آمده...

آدمی که پله های ترقی را دو تا یکی طی کرده، یک وقت هایی آن وسط میانبر زده حتی، سوار ِ آسانسور شده...

آدمی که بیشتر تصمیم هایش درست بوده...



اما این روزها میزان اشتباهاتم بیشتر از حد ِ مجاز است..

به مرحله ی خطرناکی رسیده ام...چراغ قرمزها روشن شده...آن ها را از دور می بینم...


افکار اشتباهی ، انتخاب های اشتباهی، تصمیم های اشتباهی...


کار به جایی رسیده که دیگر می ترسم تصمیم جدید بگیرم، ترجیح میدهم مدتی در سکوت بمانم...

در سکون...

هیچ حرکتی نکنم، مغزم را تعطیل کنم، نگذارم داده پردازی کند،

چند وقتی همینطور بیکار بماند و برای خودش مشغول باشد...

می خواهم هیچ کار ِ جدیدی نکنم، تصمیم جدیدی نگیرم، تابع ِ قانون ِ هر چه پیش آید خوش آید باشم

و خودم را با تکرار ِ جمله ی "فقط دیکته ی نانوشته ست که غلط ندارد"،

گول بزنم، تا زمان بگذرد و ببینم قرار است چه شود؟