دیروز امروز فردا ...

میهمانِ جا خوش کردهء دیروز که باشی

امروزت همیشه بارانیست

فردا یی نمیبینی

شبت به درازایِ جاده هایِ حسرت

پشتِ هیاهویِ فراموشیست

دیروز را ببوس

بقچه پیچش کن

بگذارش سرِ طاقچهء خاطره بماند

خاک نمیخورد٫ نترس

امروزی دوباره بساز

با خشتی از رویا

چراغانی کن ایوانِ مهربانی را

با یک سبد آرزوهای سپید

به استقبالِ فردا بنشین...

خدایا

سلام مهربونم.

 امدم که باز هم باهات حرف بزنم و از همه اون چیزهایی که بهتر از من خبر داری برات بگم. خودت که خوب می دونی کسی به جز تو حوصله شنیدن حرفهای من را نداره .

هر کی به فکر کارای خودشه تا می آی با یکی حرف بزنی می بینی یه عالمه گفتی آخرش طرف می گه راستی شنیدی سیب زمینی گرون شده !
 یا اگه خیلی دیگه لطف کنه می گه ببخشید من باید برم .

می دونی خدا با اینکه می دونم هیچ وقت جوابی از تو در غالب یه موجود خاکی نخواهم شنید و هیچ وقت موفق به دیدار خاکی با تو نخواهم بود ولی وقتی فکر می کنم که تو هستی و گوش می دی ارومتر می شم .

نمی دونم می خواهی چکار کنی نمی دونم که برای لحظه ای بعد چه چیزی مهیا شده ولی می دونم هر چی هست ازش گریزی نیست .


خدایا،چه قدر زیاد بوده اند روز هایی که به من سلام کردی ومن مغرورانه بدون دادن پاسخی روی برگردانم.آری مهربانم،تو از همان روزی که
صورت من را در بطن مادر نقاشی میکردی به من سلام کردی .

شاید در آن ایام کودکی و دوران پاکی با هر گریه ای وبا هر لبخند کودکانه ای بهتر از امروز جوابگویت بودم.

اما با بزرگترشدن وقد کشیدنم غرور وکبرسر پای وجودم را فراگرفت ومن شدم آن انسان خودخواه وخود دوست.

فراموشم شد که خالقی دارم که منتظر من است نه به خاطر نیاز بلکه به خاطر عشق به بنده اش،آخر او که نیازی به من خاکی ندارد این منم که سرپا نیازم ومحتاج او.


با تمام ناسپاسی هایم ، با طلوع روزی دوباره به من سلام کردی ودرهای پراز مهر وبخشندگیت را برروی من گشوده ی اما باز بی اعتنا از کنار آنها گذشتم و فراموش کردم که خالق بزرگی چون تو من حقیر را آفریدو من بی تو هیچم.

وای از آن روزی که موفقیتی را کسب کردم وآن ر ا تنها نتیجه کار خود دانستم و صاحب اصلی را فراموش کردم اما روزی که شکستی در زندگی ام سر زد آن را تنها به توی مهربان نسبت دادم وتوی یگانه را عامل شکست تلقی کردم.

خدایا،من را به خاطر ناشکری هایم ،به خاطر تمامی فراموش کاری هایم ببخش.

دوست ...

من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی می‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند

شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست ؟ "


فریدون مشیری

بعضی ها ...

بعضی از آدمها ، پُر از مفهوم ِ بودنند..
پُر از حس های ِخوبند..
 پُر از حرفهای ِنگفته اند...
چه هستند ، هستند و چه نیستند ، هستند...
یادشان.. خاطرشان.. حس های ِخوبشان..
آدمها بعضی هایشان ، سکوتشان هم پُر از حرف هست...
پُر از مرحم ، به هر "زخم" است...


کسی ...

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و جنوب ترین جنوب
در همه حال
همیشه در همه جا
آه ...
با که بتوان گفت ؟
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
دگر کافی ست

حمید مصدق

سوتی !

سوتی داداشی عزیزم


برام از عابر به جای شارژ 2 هزار تومنی شارژ 20 هزار تومنی خرید


منم بعد اینکه شارژ کردم فهمیدم


هنوزم قیافش همین شکلیه


و منو این همه خوشبختی محالهههههههههههههه

سن و سال !

شخصی می گفت من بیست و یک سال دارم ...
یزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی بیست و یک سال دارم باید بگویی بیست و یک  سال را دیگر ندارم !!!
راستی شما به جای سالهایی که دیگه ندارین , چی دارین ؟


پ.ن : سن اصلی یه چیز دیگه بود اما من سن خودم و گفتم قشنگ تر باشه :دی


تعطیل !!!

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است ...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی ...
در دلـت بخنــدی
به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت
صف کشیده اند ...
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ...