دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و جنوب ترین جنوب
در همه حال
همیشه در همه جا
آه ...
با که بتوان گفت ؟
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
دگر کافی ست
حمید مصدق
سلام وبلاگ قشنگ و جالبی داری!!!

خوش بحالب با این داداش خوبی که داری
بهم سر بزنی خوشحال میشم
سلام




مرسی شقایق جون
تازه این کوچیک ترین کاری که انجام میده برام
کلا عاشقشممممممم
حتما میام خانومی
سلام نازی خوبی؟
شعر زیباییست حس و حال خواصی به آدم میده مخصوصا منکه اینروز ها می دونی که حالم چه مدلیه..کاش پرنده نبودی!
رد پروازی در آسمان برایم نگذاشته ای
کاش پرنده بودم!
سلام ممنون


اره خیلی دوسش دارم این شعر و
ایشالا که زودتر از اون چیزی که فکر میکنی به خواسته ات میرسی
به عنوان یه دوست میگم همیشه تو کارات به خدا توکل کن و بگو هرچی صلاحت هست همون رو سر راهت قرار بده
مرسی خانومی که سر زدی...
بازم میام عزیزم
ایشالا کم کم با هم می دوستیم
چه متن خشگلی بود
کلا خوش سلیقه ای ها عشخم:*:*:*
عشخ خودمی دیگه
خوشحالم که خوشت اومد عزیز دلم

آره دیگه به عشخم رفتم
بوووووووس
آه ...
با که بتوان گفت ؟
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود..
بسیار زیبا بود ـــــــ مرسی
خواهش میشه