میهمانِ جا خوش کردهء دیروز که باشی
امروزت همیشه بارانیست
فردا یی نمیبینی
شبت به درازایِ جاده هایِ حسرت
پشتِ هیاهویِ فراموشیست
دیروز را ببوس
بقچه پیچش کن
بگذارش سرِ طاقچهء خاطره بماند
خاک نمیخورد٫ نترس
امروزی دوباره بساز
با خشتی از رویا
چراغانی کن ایوانِ مهربانی را
با یک سبد آرزوهای سپید
به استقبالِ فردا بنشین...
سلااام:*
هرچند باید اعتراف کنم فک نکردن ب گذشته خیلییی سخته!
ولی خب ب قول تو باید تو بقچه بستش و گذاشتش ی گوشه!
باید واسه حال و آینده زندگی کرد
چون خاطره حتی اگه قشنگ باشه بازم زجر آوره...
بووووس:*
سلام عشخم

موافقم عزیزم
ماچچچچ
نازی مهربان...
چراغانی کردم ایوان را
سبد ها گل چیدم
و روزها نشستم به انتظار
انتظار را پایان نیست
چراغها خاموش و گل ها پژمرد
آرزو ها یم رنگ باخت
نشستم و نیامد
انگار قرار ها بی قراری بوده از اول....
مرسی قشنگ بود
سلام
همه مشکلات زندگی ما از آنجا شروع می شود که نوعی نابسمانی روانی در ما وجود دارد
با مطلبی تحت عنوان روان درمانی به روزم و منتظر حضورتون
موفق باشید
سلام
میام وبتون حتما
سلام نازی جان
چه خوشگل
سلام گندم خانومی
مسی عزیزم